منتظر دوستام بودم قرار بود با هم بریم یه ماجراجویی واقعی خلاصه رفتیم به یه جزیره ی دور افتاده بعد از یه ساعت گیر ادم خور های جزیره افتادیم یه روز اونجا موندیم صبح روز بعد بهمون گفتن:برید و ده تا میوه بیارید و کاری که گفتیم بکنید اون وقت شاید نکشتیمتون. امید رفت و برگشت و با ده تا خیار بهش گفتن:حالا بکنش تو و کونت!!!!!!!صدات هم در نیاد وگرنه مردی!!!!
اولیش به راحتی رد شد!!!دومیش که خواست فشار بده دردش اومد گفت:اخ!!!!هیچی دیگه اعدامش کردن!!!!
منم با ده تا توت اومدم اولیش دومیش سومیش و....تا به نهمیش رسیدم همین خواستم کار نهمی رو تموم کنم خندم گرفت سرم رو از تنم جدا کردن!!!!
اون دنیا امید به من گفت:تو که داشتی خوب پیش میرفتی چرا خندیدی؟
گفتم :اخه فرهاد رو دیدم که داشت با ده تا اناناس میومد!!!!!!!!!!!!!!
نظرات شما عزیزان: